daddy long legs



ماهی گُلی عیدمون مُرد!:|


و اما مشروح خبرها:

سر صُپّی رفتم سبزه‌ و گل بنفش نامعلوم الاسمم رو آب بدم که دیدم اومده روی آب:(

هی بهشون گفتم نخرینا!گوش نکردن.این از این.مشکل اینجاست که دو تا ماهی بودن و اونیکه زنده مونده یه جوری شده.انگار شوک زده شده!با یه نگاه بُهت زده فقط وایستاده یه جا.قیافه‌ش یه جوریه انگار یه چیزی رو می‌بینه که ماها نمی‌تونیم ببینیم و همونطور به افق خیره و مبهوته!

قبلا تا یک فرسخیش می‌رفتیم هشت دور دور خودش می‌چرخید.این سری چشممو چسبوندم به تُنگ انگار نه انگار!

یکی دو تا دینگ دینگ زدم به شیشه .اصلا!مسخ شده بود!

بهش گفتم:یه کاری بکن،یه حبابی چیزی،اصلا از همین پی پی درازا،یه حرفی بزن لعنتی!فحش بده، داد بزن!بگو ازم متنفری ولی یه کاری بکن!!!

چشماشو برگردوند سمت من،لپاشو چندبار پر و خالی کرد و گفت:

frankly my dear,i don't give a damn!


+خب این اتفاق نیفتاد:)-که اگه میفتاد باید به وید زدن من شک میکردین اصولا!-اتفاقی که افتاد این بود که همونجور که با لپاش حباب تولید می‌کرد یه خط تیره‌ی بلند از خودش صادر کرد!=)

یعنی در اصل حتی اگه حرف منم میفهمید و حتی اگه به حول و قوه‌ی الهی قدرت حرف زدن به فارسی رو هم می‌داشت بازم تو همین حالت باید می‌موند.چون بزرگوار حافظه اش سه ثانیه است و لابد هر سری باید براش تکرار می‌کردم و تا بیاد جواب بده دوباره !دوباره!



+من سرچ کردم دیدم که نوشته حافظه‌ی ماهی گلی سه ثانیه نیست و بیشتر از این حرفاست:|اون دبیر فیزیکی که به ما می‌گفت ماهی گلی باید بره ازش معذرت خواهی کنه!



شب چهارشنبه سوری اومدیم سوار ماشین بشیم یهو یادم افتاد ترقه مرقه هامو برنداشتم.با آسانسور رفتم بالا و تو جیک ثانیه برشون داشتم و تا اومدم در آسانسورو باز کنم دیدم رفته طبقه‌ی پایین.توجه کردین که گفتم جیک ثانیه؟!از پله ها رفتم پایین و یک.هیچ کسی جلوی آسانسور نبود و یا حتی داخلش.دو.

و دو.هوم گفتم دو؟

یه عروسک بسیور زشت-ugly as fu©k-با چشمهای زرد-که لیترالی به آنابل میگفت زکّی!!و آنابل باید میومد جلوش لنگ مینداخت!-کنار در آسانسور بود!

سوالی که اینجا پیش میاد اینه که کدوم انسان مریضی یه همچه چیزی رو نگه میداره و نه تنها نگه میداره بلکه اونو کنار پاگرد پله ها و کنار آسانسور میذاره؟-جایی که همه سعادت دیدن یه همچو مخلوقی رو پیدا کنن که حتی نگاه کردن بهش هم کفاره داره!-

و من ترقه در دست همونجور که چشمام رو به انابل پریم بود و جوری که به ساحت مقدسشون برنخوره پُشت پُشتکی از پله ها سُریدم پایین.و انتشار این پست رو تا وقتی که این سری با دوربینم برم و ازش عکس بگیرم اینجا بذارم به تعویق انداختم.و الان دیگه به این نتیجه رسیدم که من هیچوقت دیگه احتمالا از پله ها تردد نکنم!


پلاس:بعد از اینکه رام هم تاکید کرد که یه چندباری تا نزدیک سکته رفته با دیدن اون کریچر،بابا میگفت که دیروز رفته روی عرسکه رو برگردونده سمت دیوار.-_-


من با استاد یکی از درسامون مشکل دارم.با درس دادنش البته.دیشب توی خواب می‌دیدم که رفتم سر کلاس یه دانشگاه دیگه نشستم.استادش اومد گفت من روشنم.هیکل این هوا(اندازه‌ی هودور گات!)بعد کلاس که تموم شد رفتم بیرون دیدم چند نفر دارن با چوب ماهیگیری از درخت ماهی میگیرن!

واقعا نمی‌دونم چی بگم!:|


از خواب پریدم،گوشیمو نگاه کردم و دیدم ساعت ۱۰:۴۸رو نشون میده.اولین کلاسم کی شروع میشد؟!۱۱!!یه چند ثانیه طول کشید تا ویندوزم بیاد بالا و متوجه بشم که راستی راستی خواب موندم.بعد یادم افتاد قرار بود مقنعه‌مو هم صبح اتو کنم!{وی در این سکانس چندبار بر سر خود کوبید}و همینطور برسر ن کارامو کردم و بدو بدو رفتم سوار تاکسی شدم.

-دانشگاه؟

+بیا دخترم.

-سلام.

+مگه دانشگاها باز شدن؟

-{به ساعت ۱۱:۰۸خیره بودندی}بله.

+ولی صبح هیچ خبری نبودا!

-استادای ما که میان!!

+بیا دخترم.{دو قدم بیشتر نرفته بود که نگه داشت!!!}

-{با چشمان وحشتزده}آقا دانشگاه گفتم!

+وای ببخشید دخترم فکر کردم این اون خیابونه!آدم که بزرگ می‌شه اصلا هوش و حواس براش نمی‌مونه با اینهمه فکری که توی سرشه.سعی کن هیچوقت بزرگ نشی!!.گرچه شدنی هم نیست.

-{من همین الانشم بزرگم-_-}


وای وای وای!!ممکنه یکی از شدت گوس بامپ گرفتن بمیره؟تا موهای سرم هم سیخ وایستادن!

چند دقیقه پیش وارد اتاق شدم دیدم نزدیک مهتابیمون یه صدایی میاد،نگاه کردم دیدم پشه‌ی مالاریاست!حتی سرچش هم کردم که کاش نمیکردم!وای:(

اندازه‌ی کف دست من!و مابین دو تا کله‌ی مبارک بچه ها،روی دیوار،کمین کرده بود.هی فکر کردم که چجوری بکشمش که هم بمیره هم صداش درنیاد که بچه ها از خواب بپرن!

برتا ۹۲م رو برداشتم و صدا خفه کنُ چسبوندم تنگش،نشونه گرفتم و بَم بَم بَم!اون مالاریای لعنتی رو به درک واصل کردم!#کلینت ایستوود!


اما نسخه‌ی #جود:

دستکش های نارنجی رنگِ سایز مدیومِ رزمریم رو همونطور که به مالی چش غره میرفتم دستم کردم،رول دستمال کاغذی عزیز دلم رو به عنوان صدا خفه کن و همزمان شاتگان با یه دست برداشتم.رفتم بالای سر بچه ها.خون جلوی چشمامو گرفته بود.توی دلم گفتم:هیچوقت یه جود رو تهدید نکن!

و با شماره‌ی یک،دوبَمممم محکم کوبیدم تو سرش.بم بم بم بم!تا چند ثانیه دستمو نگه داشتم و فشارش دادم:

این برای هم اتاقی شماره‌ی یک

محکم تر فشارش دادم.این برای هم اتاقی شماره‌ی دو.

دستمال کاغذی رو آروم برداشتم و.فرار کردم!


-کنار استخر مصلی وایستاده بودیم.وسطِ وسطِ مصلی.سرمو چرخوندم دور تا دور نمایشگاه کتاب.سعی کردم توی ذهنم تصویرشو نگه دارم.زیر لب گفتم :آخرین نمایشگاه کتاب. .

-خورشیدش خورشید اردیبهشت نبود،خورشید مرداد ماه بود!رفتیم قسمت ناشران خارجی یکم باد بخوره به کله هامون!

-یه جعبه ای بود از گات که داخلشو نگاه کردیم چند تا ورقه‌ی گلاسه مانند داشت که قطعات هر کدوم رو که به هم میچسبوندی ماسک درست میشد از کاراکترهای توی گات.پشتشم زده بود ۱۴پوند.پرسیدیم؛۳۶۰ هزار تومن!

-حین راه رفتن مجری برنامه‌ی به سمت خدا رو دیدیم!نجم الدین شریعتی!اون آقایی که صورت گرد و عینک گرد داره و تو شبکه سه نمیدونم فیلم بود یا کتاب بود معرفی میکرد،اونم دیدیم!

-نتونستم برم غرفه‌ی قدیانی:(وقتم توی مدرسان شریف گذشت فقط.

-نشر ماهی انقدر شلوغ بود که نمیشد نزدیکش رفت!

-امسال به طرز غریبی آیس پک نداشت و این خیلی منو ناراحت کرد!:دی 

-فیلیمو بهم بادکنک نداد:(

-رفتم سرمو گذاشتم تو گردالی خالی هری پاتر!:))

-کلی تنه خوردیم و لگد شدیم و لگد کردیم(ناخواسته!)،تو گرمای خرما پزون کباب شدیم و انقدر راه رفتیم که کف پای من داشت فریاد میکشید ولی!می ارزید،خیلی هم می ارزید و توی این سه سالی که اینجا بودم،هرسه سالشو رفتم نمایشگاه کتاب و واقعا دوسش دارم.



الان اگه خونه بودم حتما شیر برنج داشتیم با اون حلواهایی که من عاشقشم.بابا قبل اذان میرفت کماج میخرید و چایی رو دم میکرد.منم زل میزدم به تلوزیون تا دقیقه‌های آخر.


دیروز فرنی میدادن.نیم ساعت فرنیم تو دستم بود تا اذان بگن،قاشقو که زدم سبیل اکبر از توش غل زد بیرون.اشتهام کور شد کاملا.

امروزم به هوای شله زرد رفتیم برامون عدسی ریختن.

اه.


جودتون تو فوتبال دستی رقیب نداره!

(داره ها!یکی دو تا که داده‌ی پرتن دیگه:))

+برد امروز انقدر چسبید و انقدر بازی قشنگی بود و انقدر لذت بردم که یادم نمیاد آخرین بار کی اینجوری از ته ته دلم خوشحال بودم و خوشحالی نمیذاشت تا یک ساعت تمرکز کنم!!

کاش میشد زمان توی همون لحظه متوقف می‌شد.

و با خودم فکر میکردم که اگه امروز بمیرم،خوشحال مردم واقعا.

++شعفی که از بردن پسرا توی فوتبال دستی بهم میده،حتی بستنی هم نمیتونه تو این زمینه حق مطلبو ادا کنه!

+++فقط اون قیافه‌ی مبهوت مغمومش!:-)


خیلی عصبانیم.یه حجم عظیمی از عصبانیت درونم وجود داره که تخلیه نمیشه اصلا.همه‌ی صدا ها بلندتر از قبلن،همه‌ی بوها شدیدترن،نور آفتاب شدیدتر چشممو میزنه.حواس پنجگانه‌ام وحشتناک داره آزارم میده(:|)

نمیدونم این از نشانه‌های اینه که دارم تبدیل به گرگینه‌ای چیزی میشم ؟!

و همزمان از حمل این حجم از عصبانیت خسته‌ام.

بی قرارم.تا ساعت کلاسهام تموم بشه واقعا به خدا میرسم.ساعت مچی‌مو میذارم جلومو هی نگاه میکنم ببینم واقعا ساعتا نمیگذرن یا ساعت من خرابه؟

دلم میخواد برگردم به مود قبل از سه شنبه‌ای که رفتم پیش استاد راهنمام.



فکر میکنم 4هفته از روزی که میخواستم این فیلم رو بهتون معرفی کنم میگذره!-_-

+اگه شما هم مثل من از فیلمای خون و خونریزی و فیلمایی که توشون رباتها و ماشینها زمین رو تسخیر کردن و آدم فضایی ها حمله کردن خسته شدین و دیگه تمایلی به دیدن فیلمایی که میگه:نگاه نگن!(bird box)نفس نکش!(a quiet place)برو بیرون!(get out):|ندارین،پیشنهاد میکنم این فیلم رو ببینید.

it's a wonderful life


++امروز هم breakfast at tiffany'sرو دیدم و اونم خوب بود:)

+++سه شنبه رفتیم سینما و متری شش و نیم رو دیدیم و من دوسش نداشتم!



تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

آتشی برنگ آسمان Tamara Yolanda Lolo بهترین و جدید ترین فیلم های ترکی پروپوزال معماری دوردور مرجع تور لیدر های ایران کرکره پلی کربنات شیشه ای Yalda ل ن گ هـــ ک ف ش !